- بازدید : (310)
- از توضيحات عالي تون ممنونم.
- خواهش مي كنم. وظيفه است. اميدوارم هر چه زودتر خانم كيانفر به منزل برگردند تا ما دوباره اون پزشك با روحيه و سرزنده ي خودمون رو ببينيم.
منصور باز هم تشكر كرد. وقتي تماس قطع شد صداي ورود پاترول پسرش را به پاركينگ شنيد و قبل از اين كه بغض هميشگي به سراغش بيايد با سرعت به حمام رفت تا با دوش آب گرم بر خود مسلط شود.
چند روز ديگر به سرعت سپري شد. در آن مدت چند مرتبه خانواده ي خاله صنم، يك بار ارسطو و اديسه همراه خانواده شان و يك بار هم دوستان ثمره به آن ها سر زده بودند و در تمام مدتي كه آن ها در خانه حضور داشتند آناهيتا خود را در اتاقش حبس كرده بود. كورش از رفتار او متعجب بود چرا كه فكر مي كرد او بهتر از قبل شده اما نمي دانست او تحمل نگاه هاي سرزنش آميز يا دست كم به خيال خودش ، سرزنش آميز را ندارد. از جزئيات اتفاقي كه براي صيا افتاده بود هيچ كس به جز خانواده ي صنم و مامان مهين و نويد با خبر نبود كه آن ها را هم ثمره مطلع كرده بود. همه فكر مي كردند صبا مي خواسته به اتاقش برود كه روي پله ها دچار سكته ي ناقص شده و از پله ها پرت شده. در آن بين هيچ نامي از آني و جهانگير به ميان نيامده بود، اما دختر جوان حس مي كرد نمي تواند حضور در جمع را تحمل كند. اصرارهاي نويد و راحله و كورش هم بي ثمر بود. در آن بين اغماي طولاني صبا روز به روز همه را نگران تر و منصور را ساكت تر و در خود فرو رفته تر مي كرد.
در آن خانه ديگر هيچ چيز مثل سابق نبود. چهره ها پژمرده و خنده از يادها رفته بود. ثمره امتحانات ميان ترم را به سختي پشت سر مي گذاشت و شب ها اكثر مواقع سر بر بالش خيس مي گذاشت.
كورش همان طور كه گفته بود آني را براي جلسه ي بعدي همراهي كرد اما با تاكسي تا راه را به او ياد دهد. نمي خواست آني دختري بي دست و پا و وايسته باشد. دختر هم از آن بابت ممنون بود و كم كم نام خيابان هاي اطراف را ياد مي گرفت.
از سر شب برفي سبك باريدن گرفته بود. دختر جوان پشت پنجره ي سالن در تاريكي ايستاده بود و بارش زيباي برف را نگاه مي كرد. سكوت مطلق خانه و حياط احساس خوبي را كه از شب قبل داشت تشديد مي كرد. با باز شدن در حياط توجه اش از دانه هاي برف به كورش كه درهاي ورودي را باز مي كرد جلب شد. براي نخستين بار با دقت او را كه بي توجه به اطراف بود برانداز كرد. او در شلوار جين و كاپسن سفيد جوان تر و پر انرژي تر به نظر مي رسيد و با اين كه چهره اش خوب ديده نمي شد آني توانست چهره ي غمگينش را تشخيص دهد. او مي فهميد كورش چقدر نگران صباست. احساس كرد ديگر نمي تواند بي تفاوت همان جا بايستد و بارش برف را تماشا كند. نيرويي غريب او را از سالن بيرون كشيد و وقتي به خود آمد ديد كه به استقبال كورش رفته. عفيفه خانم آن شب مرخصي گرفته بود و ثمره در اتاق خودش با تلفن صحبت مي كرد. آن دو هنوز كمي با هم سرسنگين بودند و هنگام تنهايي هر كدام به خود مشغول مي شد. كورش در حالي كه از سرما مي لرزيد به سمت در ورودي دويد. با ديدن آناهيتا كه در ميان در به انتظارش ايستاد، كمي تعجب كرد و نگران شد.
- چيزي شده؟ از صبا خبري رسيده؟
آناهيتا به تلخي لبخند زد و در را براي او تا آخر باز كرد. سوز سرد بدنش را لرزاند اما او بي توجه منتظر شد كورش وارد شود و به محض ورودش در را بست. كورش پوتين هايش را از پا خارج كرد و باز با نگاهي پر از سوال به او خيره شد. آني شانه بالا انداخت و گفت: خبري نيست. ديدم سردته، در رو باز كردم كه زود بيايي خونه و گرم بشي.
بعد از زير نگاه حيرت زده ي كورش به آشپزخانه گريخت. ليواني را پر از آب كرد و داخل مايكروفر گذاشت. كورش به دنبال او با قدم هايي آهسته به آشپزخانه رفت. آني براي اين كه حرفي زده باشد گفت: عفيفه خانم امشب نيست. اما غذا را براي شام گذاشته توي يخچال.
با صداي اخطار مايكروفر در آن را باز كرد و ليوان را برداشت از داخل كابينت كافي ميكس را خارج كرد و مشغول آماده كردن آن شد.
- توي هواي سرد و برفي يك ليوان نوشيدني گرم خيلي خوبه.
- آره. . . ممنون كه به فكر مني.
آني با لبخند ليوان كافي ميكس را مقابل او گذاشت و خواهش مي كنمي گفت. كورش آن همه تغيير را نمي توانست باوركند . حس مي كرد از توجه آني هيجان زده شده. دست برد و ليوان را به لب ها نزديك كرد. از داغي آن بي اختيار آخي گفت و آني را به خنده انداخت.
- سوختم!
- عجله كردي. بايد صبر كني كمي سرد بشه.
كورش هم خنديد. آب دهانش را فرو داد و گفت: مي دوني كه امشب طولاني ترين شب ساله؟
آناهيتا گفت: يعني شب يلدا؟
- پس مي دوني شب يلدا چيه.
- آره. مامان ژانت خيلي اين شب رو دوست داشت.
از يادآوري مادربزرگ، چهره اش كمي در هم رفت. كورش به روي خودش نياورد و گفت: مي دوني كه توي اين شب همه خونه ي بزرگ فاميل جمع مي شوند و هندوانه و تنقلات مي خورند وگپ مي زنند و فال حافظ مي گيرند؟
آني سرش را يه نشانه ي آري تكان داد و گفت: پس بايد امشب همه خونه ي مامان مهين باشند.
- ما هم هستيم . . . درست نيم ساعت وقت داري آماده بشي.
- پس بابات؟!
- اون از بيمارستان مياد.گفته امشب مي خواد يك كم بيشتر پيش صبا بمونه. من الآن پيش شون بودم.
آني با نگراني گفت: چرا اون بيدار نمي شه؟
- نمي دونم. . . نمي دونم. . .
آني نتوانست اشكي را كه در چشمان كورش حلقه زد ببيند . برايش سخت بود درك كند كسي بتواند مادر خوانده ي خود را آن چنان دوست بدارد.كورش زود به خود آمد. كمي از كافي ميكس اش را نوشيد و گفت: بهتره عجله كني. . . به ثمره هم بگو حاضر شود.
همه خانه ي مامان مهين جمع بودند به جز منصور كه گفته بود براي شام خودش را مي رساند. پس از صرف شام بازار حرف و سخن داغ بود و همه سعي داشتند آني خاطره ي خوبي از اولين شب يلدايش در ايران داشته باشد. آني برخلاف هميشه از پوسته ي خود كمي بيرون آمده و مي خواست طعم يك شب خوب را بچشد. وقتي نويد با ديوان حافظ آمد، رامين دست هايش را به هم كوفتو با خوشحالي گفت: به قسمت مورد علاقه ي من رسيديم! بيا نويد جان. بيا اول فال من دل خسته را بگير.
همه مي خنديدند و نويد سر به سر رامين مي گذاشت. با اصرار رامين اول براي او كتاب را باز كردند. نويد ديوان را به دست منصور داد و گفت: منصورخان شما بهتر از همه مي خوانيد.
منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.
منصور گفت: كورش هم خوب مي خونه. تازه صداش از من بهتر و رساتره.
و كتاب را به دست كورش داد. در حقيقت منصور احساس مي كرد حوصله و تمركز كافي براي خواندن اشعار حافظ را ندارد. كورش با صداي خوش طنين خود مشغول خواندن شد. يكي دو بار تپق زد اما همه از خواندنش لذت بردند. رامين هم كه گويي فالش بر وفق مراد بود با خوش حالي از او تشكر كرد. بعد از او ثمره خواستار فال شد و به ترتيب جوان تر ها فال خود را گرفتند تا نوبت به آناهيتا رسيد. به نظر كمي هيجان زده مي رسيد و وقتي خواستند براي نيت كردن تمركز كند چشمانش را بست و لحظاتي طولاني مكث كرد. مكثي كه ديگران را واداشت با لبخندهاي معني دار به هم نگاه كنند. كورش كه منتظر نشسته و با دقت او را نگاه مي كرد گفت: بهتره يك نيت كني.
آني با چهره اي اندك برافروخته چشم ها را باز كرد و گفت: خب من آماده ام.
از حالت او لبخند همه پر رنگ تر شد و كورش كتاب را با تمركز باز كرد. برعكس آني و ديگران او با چهره اي جدي شروع به خواندن كرد اما تا دهان باز كرد و كلمه هاي اول را بر لب جاري ساخت ديگران هم جدي تر شدند. آني كه ازمعني اشعار سر در نمي آورد متعجب از رفتار آن ها فقط گوش مي كرد.
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش اومد
بگوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فكر تفرقه باز آي تا شوي مجموع به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نا محرم است مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد
صنم، منصور و مامان مهين با دستمالي قطره هاي اشك را از چشمانشان گرفتند. كورش با لبخندي كم رنگ به آني نگاه مي كرد و راحله تقريبا رنگش پريده بود! آني با مشاهده ي آن حالات كنجكاوانه و بي قرار پرسيد: چي شد؟! مگه شعر چي بود؟!
نويدگفت: خيلي عالي بود. . . شايد حافظ جواب همه رو داد!
آني با دلخوري گفت: اما من نفهميدم. من شعر زياد خوب نمي فهمم.
رامين گفت: يعني خبرهاي خوبي توي راهه و چون اولا شعر با اسم صبا شروع شد ما اين نتيجه رو گرفتيم كه به زودي خاله صبا بر مي گرده. نويد ادامه داد: و روزهاي خيلي خوبي رو در پيش رو داري كه بايد نهايت استفاده رو ازشون ببري.
راحله كه حالا بر خود مسلط شده بود ادامه ي حرف هاي نويد را گرفت
- يك تغيير بزرگ توي زندگيت به وجود مي ياد كه خيلي برات خوبه و تو به آرزويي كه كردي مي رسي. . . اما نبايد اسرار دلت رو براي هر كسي بگي. . . حرف دل رو به اهل دل مي زنند.
آني كه غرق تعبيرهاي آنان بود با حالتي متفكر زير لب تكرار كرد « حرف دل رو به اهل دل مي زنند!»
ثمره با لبخند كم جاني كه آن روزها نهايت خنده اش بود، گفت: در اين مورد حافظ نبايد به خودش زحمت مي داد چون آني حرف معمولي رو هم به سختي مي زنه، واي به حرف دل!
آنيتا با چهره اي گلگون لبخند زيبايي بر لب نشاند و بي اختيار نيم نگاهي به كورش كه با چهره اي بشاش براي خودش سيب پوست مي گرفت انداخت. او نمي دانست منصور، نويد، راحله زير چشمي حركاتش را مي پايند!
ساعت از دوازده مي گذشت كه آن ها به خانه بازگشتند. خوشبختانه روز بعد جمعه بود و همه مي توانستند با خيال راحت استراحت كنند. يك ساعتي گذشت. آني كه بي خواب شده و افكار گوناگوني به مغزش هجوم آورده بود از رختخواب بيرون آمد. حس مي كرد ذهنش به شدت درگير شده و نمي خواست آن افكار كلافه اش كند. با احتياط به سمت كتاب خانه يا همان دفتر كار منصور رفت تا كتابي بردارد و با مطالعه ي آن به افكارش جهت دهد. به محض ورود متوجه منصور شد كه پشت ميز نشسته، چراغ مطالعه را روشن كرده و مشغول ديدن آلبوم بزرگ عكس است. از ديدن او كمي دستپاچه شد و سلام كرد . منصور از سلام بي موقع او لبخندي بر لب آورد و گفت: سلام، بد خواب شدي؟
- بله. . . مي خواستم يك كتاب بردارم.
- من هم امشب بد خواب شدم و ذهنم مدام توي خاطرات گذشته دست و پا مي زنه. . . بيا جلو. . . تو تا به حال اين آلبوم رو نديدي.
آني با تاني جلو رفت. هنوز حسي موافق نسبت به منصور نداشت و با او راحت نبود. اما ديگر آن تنفر سابق نيز در وجودش نبود.
منصور كمي صندلي اش را عقب كشيد و گفت: اون صندلي گوشه ي اتاق رو بيار و كنار من بنشين.
آني با ترديد اطاعت كرد. وقتي كنار منصور نشست هنوز احساس خوبي نداشت. به خصوص كه تا به آن لحظه آن قدر به او نزديك نشده بود. منصور آلبوم را جلو آورد و خودش را هم جلوتر كشيد. عطر ادوكلن ملايم و رفتار راحت و بي غرضانه ي او كمي به دختر آرامش و اطمينان خاطر بخشيد.
منصور كودك خنداني را با موهاي پريشان و مواج در عكس سياه و سفيد و قديمي نشان داد و گفت اين مادرته. مي بيني چقدر خواستني بود. اون فقط يك بچه ي قشنگ نبود. چيزي تو وجودش به انسان آرامش مي داد. من بچه هاي زيباتر از اون هم ديده بودم اما صبا موجود خاصي بود. تاثير عميقي روي اطرافيان داشت و هر كي اون رو مي شناخت شيفته اش بود. . . و من بيشتر از همه.
بعد به عكسي ديگر كه زن و مردي جوان با صباي كوچك و يك دختر بچه ي ديگر انداخته بودند اشاره كرد وگفت: اين ها مهين و نادر هستند و اين هم صنم.
آني به پدربزرگش در عكس خيره شد. او قد و قامت متوسطي داشت. اما شانه هاي پهن و سر بر افراشته اش جذبه و ابهت خاصي در او ايجاد مي كرد. چشمانش حالتي عميق داشت و نگاهش انگار از درون عكس به او دوخته شده و او را برانداز مي كرد.
زير لب گفت: اون چرا مرد؟
منصور آهي كشيد و گفت: داستانش مفصله.
آني به عكسي كه زني جوان با چهره اي آرام و معصوم و موهاي تيره و بلند را نشان مي داد اشاره كردو گفت: اين كيه؟
منصور با چهره اي گرفته گفت: اين مادر كورشه. . . اسمش فهيمه بود.
آني زير چشمي به منصور كه غرق عكس بود نگاه كرد و با احتياط پرسيد: دوستش داشتيد؟
منصور آرام سر تكان داد و گفت: آره . . . اون زن با محبت و صبوري بود.
آني عكس پسربچه اي را كه با شيطنت خاصي به لنز دوربين زل زده بود، نشان داد و گفت: اين بايدكورش باشد.
منصور با خنده گفت: آره خودشه.
آناهيتا با دقت عكس كورش و مادرش را نگاه كرد. تا آن لحظه فكر مي كرد كورش شبيه پدرش است، اما حالا كه عكس فهيمه را مي ديد متوجه شد كه چشمان كورش نسخه ي دوم چشمان مادرش هستند. چشماني نه چندان درشت اما خوش فرم و نافذ و آن قدر سياهكه تشخيص مردمك از عنبيه دشوار مي نمود. در حقيقت تيپ كلي كورش شبيه پدر بود اما خصوصيات خاص و كوچكي را از مادر به ارث برده بود. آني دوباره به چهره ي معصومانه ي فهيمه نگاه كرد و با احتياط گفت: كورش، خاله يا دايي يا . . .
- مادر كورش مثل من تك فرزند بود. پدر ومادرش بعد از سال ها نذر و نيار اون رو از خدا گرفته بودند اما . . . فهيمه هميشه رنجور و بيمار بود. بيشتر هم ناراحتي هاي عروقي گوارشي داشت. . . در حقيقت اون يكي ار بيماران خودم بود. وقتي باهاش آشنا شدم تازه تخصص گرفته بودم. هم توي بيمارستان مشغول طبابت بودم و هم براي فوق تخصص درس مي خوندم. اون مدام بيمار بود اما با وجود بيماري روحيه ي خوبي داشت. پدر و مادرش نگران حالش بودند و با كوچك ترين علائم بيماري اون رو پيش من مي آوردند. . . فهيمه دختر خاصي بود. آروم و كم حرف، صبور و مثبت انديش. من از اون همه قدرت روحي متعجب بودم. همون قدرت روحي هم باعث شد جذبش بشم. يك بار به شوخي بهش گفتم پدر و مادرش بايد اون رو به يك دكتر شوهر بدهند تا ديگه نگراني نداشته باشند. اون خنديد و گفت اين دقيقا آرزوي پدر و مادرشه! ازش پرسيدم نظر خودش چيه به تلخي گفت اصلا به ازدواج فكر هم نمي كنه. حرفش من رو به فكر فرو برد. من فهميدم به خاطر وضعيت جسماني اش اين حرف رو زده. از مادرش شنيده بودم چند تا خواستگار خوب داشته كه همه رو رد كرده. اون ها خانواده ي ثروتمندي بودند و مادرش در كمال نا اميدي عقيده داشت كه تمام اون ها به خاطر ثروت دختر شون اقدام به خواستگاري كرده اند. . . يك بار فهيمه به خاطر خون ريزي معده تو بيمارستان ما بستري شد و اون فرصتي بود كه بيشتر بشناسمش. بدون اين كه بفهمم چرا، برام مهم شده بود. يك بار هم صبا رو بردم ديدنش و اون هم مثل من شيفته ي صبا شد. فهيمه مي گفت از اين دختر نيروي مثبتي ساطع مي شه كه انسان رو به وجد مي ياره. . . از اون روز به بعد صبا بهانه ي ديارهاي گاه به گاه ما شد. حتي چند بار با هم سينما رفتيم. محبت و علاقه ي من و صبا باعث تعجب و شگفتي فهيمه بود و حتي يك بار به شوخي گفت اگر صبا كمي بزرگتر بود ما زوج فوق العاده اي مي شديم. از اين حرف او خيلي خنديدم اما . . . اما همون حرف انگار مثل حسرتي نا گفته گوشه ي قلبم پنهان شد. . . آه. . . سرت رو درد آوردم. . . . فكر كتم با اين قصه كمي خواب آلود شده باشي.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .